سنگ فرش قلعه بردی
قصد ما سفر به ديار آياپير و پارسوماش بود تا روح حاكم بر كوههاي بختياري را از وراي نقشبرجستهها و بردنشاندهها و چهارطاقيها دريابيم. ميخواستيم نادانسته از راز سرزمين سوسن و انديكا نباشيم. سوسن منطقهاي است در شمال شهر ايذه(آياپير) و انديكا منطقهاي در شمال شرقي مسجد سليمان(پارسوماش).
كارون شگفتانگيز قبل از اينكه به آبهاي پشت سد شهيد عباسپور(كارون1) بپيوندد، از ميان منطقه سوسن عبور ميكند و دوباره همين رود هنگامي كه نيروي پرتوانش را به سد بخشيد، از جنوب منطقه انديكا ميگذرد.
منطقه انديكا امروز محصور ميان آبهاي پشت سد شهيد عباسپور(سمت غربي) و رود كارون است كه در ادامه به سمت لالي و شوشتر پيش ميرود. مركز اين منطقه با نام قلعه خواجه خوانده ميشود.
منطقه سوسن نيز با آبهاي پشت سد شهيد عباسپور(سمت شرقي) و كوه ماقارون با ارتفاع 3459 متر محدود ميشود.
از تهران به اصفهان و از اصفهان به ايذه، همان مالمير سالهاي قبلتر سفر كرديم. ايذه شهر نقش برجستههاست. نقوش ايلامي و اشكاني در آن بيش از هر شهر ديگري بر سينه كوه و صخرههاي سنگي ديده ميشوند. اشكفت سلمان، كول فره، خونگ اژدر، خونگ كمالوند، خونگ يارعليوند و منطقه بندان از مناطق داخل شهر و اطراف شهر ايذه هستند كه در آنها ميتوان آثار نقش برجسته از روزگاران قديم كه به 4000 سال پيش هم ميرسد، را مشاهده كرد.
ايلاميها بطور كلي پنج ايالت بزرگ داشتند كه عبارت است از: شوش، سيماش، آوان، پارسوماش و انشان. اگر موقعيت ايذه را درحيطه امپراطوري ايلاميها تصور كنيم، در جنوب آن انشان(انزان) و در غرب آن پارسوماش واقع بود.
در كتاب "جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي"، آمده است كه "كرسي لر بزرگ شهر ايذج بوده كه مالامير هم به آن گفتهاند." مقدسي هم در قرن چهارم آن را يكي از بهترين شهرهاي خوزستان شمرده است.
در سفرمان بعد از ديدار از سايتهاي تاريخي ايذه، به سمت شمال و دشتها و بلنديهاي سوسن رفتيم. سرزميني كه كارون آن را آبياري ميكند و بختياريها در آن ميزيند.
در همان كتاب "جغرافياي تاريخي سرزمينهاي خلافت شرقي"، آمده است:"در دو جانب رودخانه، چهار فرسخي شمال باختري ايذج، شهر كوچكي است موسوم به سوسن كه عروج(عروح) هم ناميده ميشود و اطراف آن شهر باغستاني است پر از انگور و نارنج و ليمو." حمدالله مستوفي هم ميگويد:" آبش گوارنده است زيرا تا كوه پربرف چهار فرسنگ است."
در منطقه سوسن ابتدا به "دهشيخ"، روستايي كه در نزديكي آن مقبرهاي منسوب به دانيال نبي وجود دارد، رفتيم. جالب اين است كه در شهر شوش امروزي، مقبرهاي به نام دانيال نبي بسيار مشهور است.اما برخي از مورخين، مقبره دانيال نبي در سوسن را همان قصر شوش مذكور در سفر دانيال تورات ميدانند. مردم محلي سوسن هم مقبره منطقه خودشان را مربوط به دانيال نبي ميدانند و ميگويند تنها يك اشتباه املايي باعث شده كه شوش را محل دفن دانيال نبي ذكر كنند.
در نزديكي ده شيخ، روستايي به نام ترشك(tareshok) هست كه ما براي رفتن به ارتفاعات سوسن و به دليل كمبود بنزين، يك مينيبوس گازوييلسوز به قيمت 40000 تومان تنها براي 4 ساعت از آنجا كرايه كرديم. درحالي با مينيبوس به سفرمان ادامه ميداديم كه فقط با احتساب راننده و يك بلد محلي فقط چهار نفر بوديم.
آنچه كه در مسير براي ما بسيار جلب نظر ميكرد، وجود شيرهاي سنگي بر روي مقبرههاي بختياريها بود. اگر قبر مربوط به يك زن بود، نقشهايي همچون شانه و قيچي بر روي آنها ديده ميشد.
در كنارههاي جادهها در منطقه بختياري، گاهي سنگهايي ديده ميشوند كه بر روي هم چيده شدهاند. اينها سنگهايي هستند كه مردم در فاصلهاي دور از امامزادهها به عنوان نشانه قرار ميدهند و نوعي نذر و اعتقاد محسوب ميشود.
ما سفرمان را از تهران به نيت پيدا كردن يك نقش برجسته احتمالي مهري در منطقهاي در نزديكي "كلهديزي" شروع كرديم. كلهديزي، جايي كه نميدانستيم كجا هست و هيچ نامي از آن در نقشه نبود. اينكه از تهران تا اينجا آمدهايم و ممكن است به هدفمان نرسيم، جالب به نظر نميرسيد. اما جستجوي ناشناختهها خودش هيجان انگيز بود. بنابراين درحالي كه مطمئن نبوديم به راهمان ادامه داديم.
مينيبوس ما بعد از يكساعت پيمودن مسير سربالايي به منطقهاي به نام جنگه رسيد. از مردم محلي در رابطه با اشكفتي(نوعي غار) در اين اطراف و يا اثري از نقش برجسته سوال كرديم. اظهار بياطلاعي ميكردند، ولي با اينحال هركسي آدرسي ميداد كه ما يا بايد باور ميكرديم و يا توجهي به آن نميكرديم. شك و دودلي و هيجان و اظطراب، همهاش با ما بود.
نهايتا تنها با اعتما كردن به حسي دروني از تنگهاي با سراشيبي تند به پايين حركت كرديم. نام محلي كه به سمتش ميرفتيم، "دره دز" بود. "دره دز" تغيير شكل يافته "دره دزدها" بايد باشد.
وقتي با سرعت، به سمت پايين ميرفتيم و در اين بين بارها به زمين ميخورديم، گاهي به اشكفتي در دل كوه برميخورديم. ولي آنچه كه ما به دنبالش بوديم، نبود. به چشمهاي رسيديم كه زنان از آن آب بر ميداشتند. تنها زنان بودند و ما سه مرد وقتي به آنها نزديك شديم،آرامششان را برهم زديم. ولي تشنه بوديم.بايد آب ميخورديم.
تشنگيمان را كه رفع كرديم دوباره به پايين رفتن ادامه داديم. با اشاره جواني از اهالي منطقه به سمتي رفتيم كه سنگ صخرهاي بزرگي در آنجا واقع بود. در داخل اين صخره سنگي مجزا از صخرههاي اطراف، يك سوراخ مربع شكل به ابعاد حدودي 50 در 50 سانتي متر ايجاد شده بود و روي آن نيز، نقوش برجستههايي ديده ميشد. در درون صخره هم يك تابوت سنگي به شيوه تابوتهاي دوران اشكاني متصل به خود صخره واقع شده بود.
اين براي ما يك پيروزي محسوب ميشد و جاني دوباره بعد از خستگي ناشي از پيادهروي به ما بخشيد. فكر كرديم، اين اثر با توجه به نوع تابوت و نقش برجستههايش، اثري از دوران اشكاني و متعلق به يك شاه يا يك فرمانرواي محلي است. نقوش برجستهها به سختي ديده ميشدند و در ساليان درازي كه درمعرض باد و باران قرار داشتهاند، دچار آسيب شدهاند.
نقوش برجسته اين صخره سنگي شامل چهار انسان بود كه به نظر ميرسيد درحال برگزاري يك آيين هستند. همچنين يك سوراخ به قطر تقريبي 20 سانتيمتر بر روي اين صخره سنگي ايجاد شده است كه احتمالا كاركرد خاصي داشته.
عكس گرفتيم و درحالتي شبيه به هيجان مسير سربالايي برگشت را طي كرديم تا به مينيبوس برسيم كه رانندهاش منتظر ما بود. با مينيبوس به ايذه و از آنجا به مسجد سليمان رفتيم و تا صبح روز بعد استراحت كرديم. خيلي خسته بوديم.
فرداي آن روز، مستقيم و بدون ديدار از شهري كه اولين چاه نفت خاورميانه در آن حفر شده بود، از جادهاي كه به سمت سد شهيدعباسپور كشيده شده بود، به منطقهاي رفتيم كه به انديكا معروف بود.
در اين بخش سفر ميخواستيم، از محلي بازديد كنيم كه با اينكه در منابع زيادي از آن به عنوان محل تولد كوروش يادي نشده، ولي اين اعتقاد مردمي بود كه در اينجا زندگي ميكنند و شايد بيراه هم نميگويند.
باز پرس و جو را شروع كرديم. قلعه بردي كجاست؟ در نقشه نام قلعه برون را ديديم و به قصدش رفتيم. پشت روستاي قلعه برون، روستاي بسيار كوچكي قرار داشت به نام قلعه بردي.
آيا اينجا محل تولد كوروش بود؟ با راهنمايي ريشسفيد همان دهي كه پنج خانوار بيشتر نداشت، به سمتي رفتيم كه بعد متوجه شديم آثاري از سنگفرش مكاني كه بنظر روزگاري قلعهاي يا كاخي بوده، در آن وجود دارد. كاخ يا قلعه هرچه بود، وسيع بود و دور افتاده.
به ناگاه متوجه نقشهايي شديم كه بر روي سنگهاي بزرگ زيرپايمان حك شده بود. اين امضاي حجاران بود؟ شايد. اما نقش بز يا قوچ هم ديديم. به وفور.
نميدانستيم چه بايد بگوييم و چه نتيجهاي بايد بگيريم. حرفهاي نبوديم. ريش سفيد ميگفت:" اينجا قبلا شهري آباد بوده و ما از پدرانمان شنيديم كه اينجا محل تولد كوروش است."
شايد راست ميگفت. هرچه كه بود، جگر گوشه ما بود. بدون اينكه بدانيم چرا، براي ما نوستالژي ايجاد كرد.
خبرنگار میراث فرهنگی و گردشگری ـ تهران (آرش نورآقایی)
نظرات شما عزیزان: